سوسولِ جبهه ها خاطره ای ازحاج کمال صمد زاده

یک روز تو مسجد جامع فرخ شهر ، جانبازهشت سال دفاع مقدس حاج کمال صمد زاده را که فردی شیک پوش و جِنتِل من و ... کارمند بازنشسته بانک است را دیدم که کُت پیراهنی خود را جلو میز نماز آویزان کرده و مشغول نماز است ، بعد از این که نمازش تمام شد رفتم جلو و پس از عرض و سلام و ارادت و قبول باشه گفتم شیک پوش که هستی ، شیک هم نماز می خونی .

گفت : چطور ؟

عرض کردم کت اتو شده را جلو میز آویزان کردی

مهر وسط میز ، تسبیح خیلی منظم و موازی روی میز ، فقط یک عطر و اُد گُلُن و شونه و آینه و به شوخی ادامه دادم رُژ لب و ریمل و مداد ... کم داری ...

پس از این که تبسمی مومنانه بر لب داشت گفت : مگه نمی دونی به من می گفتند سوسول جبهه ها ؟

گفتم : نه والله

سپس تعریف کرد در زمان جنگ ( هشت سال دفاع مقدس ایران و عراق ) یک روز در منطقه اروند رود ، فرمانده مون جانباز سرافراز اسلام حاج محمد ( حاج جُمعه علی یا جُمعَلی ) کیانی دستور دادند باید از گونی ها سنگر بسازیم ، در آن منطقه شن که نبود و موقعیتی را که قصد داشتیم سنگر بسازیم خاک هم نبود .

امر کردند لا اقل لجن بریزید تو گونی ها و از آن ها سنگری برای محافظت از گلوله و دید عراقی ها داشته باشیم .

پس از این که ساعت ها بچه ها سنگر ساختند و حسابی خسته شدند و تمام سرو صورت و لباسشون پر از لجن شده بود ، عصر بود که حاج جُمعَلی گفت یک نفر داوطلب شِه و دیده بانی کند تا بقیه یه چُرتی بزنند و استراحت کنند ،

من داوطلب شدم وگفتم حاجی من حاضرم

گفت : خب پس شما زحمتش را بکش

گفتم چشم

بچه ها هر کس یه جای مناسبی پیدا کرد و با آن وضعیت به محض این که سر به زمین گذاشتند خوابشون برد .

من یک مقدار راه رفتم و دور سنگرها تاب می خوردیم دیدم یک مقدارآب تمیز کنار اروند در گودالی جمع شده رفتم لباس های را در آوردم و شستم و در آفتاب داغ خوزستان پهن کردم و یه آب تنی دلچسبی کردم

بعد از این که خودم را حسابی در آب شستم ، یک پتو آوردم پهن کردم و لباس هایم را که دُو نَم ( نیم خشک ) شده بودند تا کردم و روی پتو گذاشتم و تعدادی پتو های تا شده روی آن گذاشتم تا سنگین بِشِه و لباس هایم اتو شوند .

بعد از این که خوب اتو برداشتند پوشیدم و اطراف سنگر ها تاب می خوردم .

بعد از دقایقی حاج جُمعَلی در حالی که چشم هایش به سختی باز می شد نگاهی به من کرد و گفت واقعاً هر کی اسم تو را گذاشته سوسول جبهه ها ، بجا گذاشته . و خنده ش گرفت

ادامه داد سوسول جبهه واقعاً برازنده توست ، یک نگاه به خودت بنداز یک نگاه به بقیه ، ببین چقدر تفاوت دارید .

اینجا بود که نام سوسول جبهه را رسماً روی من گذاشته شد

***

و درحالی که چشمان حاج کمال پر از اشک شد و بُغض گلویش را فشار می داد گفت خیلی از آن بچه ها شهید شدند ...

***

ضمن این که حرفش روی من تاثیر گذاشت و احساساتم جریحه دار شد و خودم را در جبهه ها حس می کردم و یادم به دوستان شهید خودم افتاد... فرماندهی میدان صحبت را به عهده گرفت و ادامه داد

نا گفته نماند من از لباس های سربازی و بسیجی خیلی خوشم می آمد چون تعداد زیادی جیب داشتن ، تو یکیش عطر ، تو یکیش آینه ، تو یکیش ناخن گیر ، شونه ، تو یکیش مُهر و تسبیح ، تو یکیش قرآن ،تو یکیش .... و این بود که به حاج جُمعَلی گفته بودند ، کمال صمد زاده سوسو ل جبهه هاست

حاج کمال صمد زاده برادر شهید حسن صمد زاده است و هزاران خاطره از هشت سال دفاع مقدس در دل دارد