چسبید خاطره ای از محمدسماواتی

سرباز ژاندارمری اصفهان بودم یه روز رفتیم کوه دُنبِه ، تو قائیمه سنگر کنی ، سرکار استوار وحید مسئول مون بود ، با این بیل کلنگ سرهم که نمیشه سنگر کند یه طرفش بیل بود یه طرفش کلنگ ، اگه به سنگم گیر می کرد دسته ش می شکست ، اما شانس من یه جا بهم خورد شن زار بود از بقیه جاها کندنش راحت تربود ، من چون خیلی سوری بودم تو یه قمقمه اضافی چای برده بودم البته همه مون تو تجهیزات یکی یه قمقمه آب داشتیم ولی من از یکی نگهبانا قرض گرفته بودم .

آخر سنگر کنی که موقع بازدید بود نشستم کنار سنگر یه چای ریختم بخورم سرکار استوار وحید سر رسید گفت : به به ! بد نگذره ! ؟

گفتم الان می گیره خالیش می کنه

نشست رو کوله پشتیم و گفت : سما یه چای بیریز بینم

یه چایی ریختم خورد

گفت : محمد چاید خیلی چسسسسسسسبید

گفتم سرکاراستوار خَسسسسسسسسسسسه بودی که چای چسسسسسسسسسبید

گفت : شوخی نداریم بلند شو شماره سوم دور اون سنگ دور زدی برگشتی

گفتم سرکار استوار آخه ؟

گفت : آخه بی آخه ، دستوره بلندشو

گفتم خدا به خیر بگذرونه حالا نرسیده می گد 3 منم باید چند بار برم و بیام

ولی به خیر گذشت تنظیم کرد همون یک بار رفتم و برگشتم

فقط همین بس که چای به سرکاراستوار چسسسسسسسبید

یادشون به خیر دوستام ، حسین کارتی ، عبدی نسب ، مختاری ، واعظی ، مایکل ارمنی ، سردار فارسونی ( اسمش سرداربوده )